-
باید دید ...
جمعه 21 مهر 1396 13:57
هیچ وقت تو زندگیم از گذر سریع زمان خوشحال نشدم الا این دوسال و نیم اخیر و علی الخصوص این چهار ماه آخر قند تو دلم آب میشه وقتی تقویم رو باز می کنم که ببینم چقدر مونده تا مهر به نیمه برسه و میبینم بیستم مهره اگر این دور سریع نبود نمی دونم باید چکار می کردم !!! امیدوارم یه روزی این دل قرار بگیره و روزها سرعت گذرشون به...
-
تا چه پیش آید...
پنجشنبه 13 مهر 1396 10:00
حدود پونزده روز دیگه جا به جا میشیم پیدا کردن خونه اینجا کار راحتی نیست ، خونه مناسب که از اون هم بدتر داستان و حدیث خونه های اجاره ای زمین تا آسمون با ایران فرق داره و فکر می کنم با خیلی جاهای دیگه هم اینجا چون زیادن افرادی که مرحله ترنزکشن زندگی رو می گذرونن و در کنار اون خونه هم مثل تقریبا تمام چیزهای دیگه گرونه ،...
-
ویلایی ها
جمعه 7 مهر 1396 20:30
امروز فیلم ویلایی هارو دیدم اگر دیگه این واقعیت رو بپذیرم که فیلم ایرانی یعنی غم و غصه و فیلم هر چی بهتر ،غم و غصه هم بیشتر، نظر دادن در مورد این فیلم راحت تر میشه فیلم البته فیلم شادی نیست ،مسلما فیلمی با موضوع جنگ نمیتونه فیلم شادی باشه ولی خوشبختانه برعکس خیلی از فیلمهایی که این اواخر دیدم و سعی مجدانه کارگردان و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مهر 1396 16:36
دنیای مجازی هم برای خودش دنیاییه ! من شخصا ترجیح میدادم در روزگاری زندگی میکردم که کلا این فضاها وجود نداشتن .گرچه خودم هم زیاد استفاده میکنم ازبعضیهاشون ولی معتقدم یه جورایی ضررهاشون بیشتر از منفعتشون بوده که البته بررسی درست بودن این نظر دست روانشناسها و جامعه شناسهارو میبوسه . حالا در کنار خوبیا و بدیهای این فضاها...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مهر 1396 13:58
یکی از کارهایی که این روزها دارم باهاش کیف می کنم درست کردن لیست کتابهاییه که می خوام از ایران بخرم توی اینستاگرام چندتا صفحۀ کتاب و کتابخونی رو دنبال می کنم که کتابها رو عمدتا از اونجا لیست می کنم . خوندن نظرات اعضای این گروه ها کمک خوبیه تو انتخاب. بعد کتابهایی که هنوزشک دارم که باب طبعم هستن یا نه رو تو اینترنت هم...
-
خود خوانی
سهشنبه 28 شهریور 1396 22:59
عصری از حموم که اومدم دستم رفت سمت گوشی و آدرس اینجا رو زد که بیام ببینم چه حال و چه خبر؟! بعد نمیدونم چرا رفتم روی لینک اولین نوشته ام و بعد همینطور خوندم و خوندم... نوشته های گذشته چند ساعتی در گیرم کرد ،بعضی هاشون برام جدید بودن انگاری ،بعضیا برام جالب بودن به خاطر نوع برداشتم و یا برخوردم با اتفاقات اینجا اتفاقات...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 شهریور 1396 23:29
فرق آدمهایی که ادا در میارن ،ادای هر چیز ،با آدمهای اصل خیلی واضح و مشخصه و نمیدونم چرا خودشون حواسشون نیست به این واقعیت ساده و آشکار و من آلرژی بسیار بدی دارم به اینگونه افراد،حساسیتی کهیر گونه یعنی یکی از اینارو که میبینم یا اتفاقی در جریان اداشون قرار میگیرم روح و روانم میریزه بیرون ،میفته به خارش
-
!!
دوشنبه 27 شهریور 1396 15:23
یه چیزایی تو ذهن آدم یه جور عجیب غریبی ثبت میشه این جا یه سری فروشگاه های زنجیره ای مواد غذایی هست که دو تاشون بزرگ تر و قیمت مناسب تر از بقیه هستن به اسمهای Count down و Pack&Save. از همون اول تا به امروز دارم به صورت ناخودآگاه به کانت دان می گم شهروند ، ه .. که دیگه ناامید شد از اصلاح این اشتباه و تو خونه ما...
-
شام امشب : ساگ والا
دوشنبه 27 شهریور 1396 14:10
دارم برای شام غذا درست می کنم ، یه غذای هندی بوی بهشت گرفته خونه عطر هل و دارچین و برگ بو پیچیده و هوش از سر آدم می بره کاش رایحه های خوب رو هم میشد یه جوری ثبت کرد ....
-
دور از جون اونهایی که اینطور نیستن
یکشنبه 26 شهریور 1396 00:07
ایرانی وقتی میاد این ور آب خیلیییی زود یاد می گیره که اگر رفتی خونه اش و رو دعوت قبلی نبوده حتی یه چیکه آب هم جلوت نذاره حتی زود تر از اون مورد بالا این رو یاد میگیره که تمام تعارف های قشنگ فرهنگ خودش رو که خوب براش زحمت داره فراموش کنه و میشه یه موجود بی تعارفی که انگاری هفت جد و آبادش اینجایی بودن ( البته معمولا از...
-
کارواش
شنبه 25 شهریور 1396 23:52
امروز برای اولین بار رفتم کارواش ،اولین بار در عمرم! تهران که خوب ، من نمیبردم ماشین رو برای کارواش اینجا هم امروز بار اول بود که همراه شدم در این پروسه تا جایی که خبر دارم اینجا کارواشها یا همون مدلهای اتوماتیکه یا این مدلی که امروز بنده تجربه کردم که شما ماشین رو میبری و شلنگ های آب فشار پایین و آب فشار بالا و...
-
بی عنوان
شنبه 25 شهریور 1396 23:26
دو سال و نیمه که ساعت خواب و بیداریم دست خودم نیست دو سال و نیمه که تقریبا هر شب ، اول شب ، وسط شب یا دم صبح با یه صدای بی موقع با طپش قلب شدید از خواب پریدم دو سال و نیمه که هیچ ظهری نشده که بخوام استراحت کنم و باز با همون صدای بی موقع از خواب نپریده باشم دو سال و نیمه که به اجبار نواهایی رو تحمل کردم که کوچکترین...
-
این جدیده انگار
شنبه 25 شهریور 1396 01:37
طبق اخبار رسیده و عکسهای تازه مشاهده شده اینچُنین مینماید که ظاهرا بعد از چند سال به تن کشیدن لِگ که همانا در وطن ساپورت نامیده میشد - چه چیز را ساپورت می کرد نمیدانم ! شاید زیبا سازی فضای شهری را - این نتیجه متبادر شده است که این مقدار از پستی و بلندیهای !! در معرض دید قرار داده شده هم دیگر هیجانی ندارد و لذا پایه...
-
سناریوهای این ذهن
چهارشنبه 15 شهریور 1396 00:13
پریشب خواب میدیدم عروسیمه تو یه جایی مثل کارخونه همه جمع شده بودن که من با لباس عروس اومدم. یه لباس سفید و بلند با این تورهای بلند مدل قدیمی ، با آستینهای بلند. پشت لباسم آستری نداشت و تمام مدت مامانم یا نمیدونم کی بود که مجبور بود پشتم راه بیاد !!! همه کار رو تعطیل کرده بودن و اومده بودن رو یه سکوی بتنی نشسته بودن که...
-
چرا همچینه ؟!
پنجشنبه 26 مرداد 1396 19:50
نمیدونم چرا از وقتی اومدم این پایین زمان و حس من به گذرش عجیب غریب شده! فردا میشه دقیقا دو هفته که سر کار نمیرم حس اول ، این دوهفته چه جوری گذشت ؟؟؟ مگه میشه دو هفته پیش بوده باشه اون خداحافظی و روز آخر!!! حس دوم و همزمان و البته غالب تر : سالها پیش یه جایی کار می کردم که یه جمعه ای ازش زدم بیرون ، چی کار می کردم ؟...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 مرداد 1396 22:50
فقط می تونم بگم خسته ام از خودم که این قدر به خودم سخت می گیرم خسته ام از خودم که اینقدر سخت خوشحال و راضی میشم خسته ام از خودم که هم اینقدر سختم و هم اینقدر آسون خسته ام فکر کنم فقط خود خدا میتونه من و حرفهام و خواسته هام و دردهام و دغدغه هام و آرزو هام رو..... بفهمه کاش بود تو مسوولیتهاش گوش شنوا بودن ...
-
سیرک
دوشنبه 16 مرداد 1396 09:47
و نمایندگان مردم ایران به خوبی و ظرافت تمام نشون دادن که حجابِ زن چقدر چشم و دل سیری میاره براشون !!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 مرداد 1396 20:32
دلنشین بود شنیدن زیاد این جمله که دلمون برای لبخندات تنگ میشه همکار ژاپنیم میگفت مرسی که همیشه آروم بودی و خوش اخلاق و همیشه لبخند داشتی روی صورتت دوست داشتم این رو که این صفتم پر رنگ بوده و موند تو ذهن اولین همکارها در سرزمین جدید ...
-
تمام شد ...
یکشنبه 15 مرداد 1396 19:57
و بالاخره جمعه و آخرین روز کاری راستش حس متفاوتی نداشتم ، فکر می کردم ذوق مرگ باشم از خوشی ولی نه فرقی نداشت با روزای دیگه، فقط آروم بودم و با حوصله در کل روز فقط یه بار به ساعتم نگاه کردم ! منی که عاشق این بازیم که مثلا این آخرین رانندگیمه به فلان جا ، این آخرین فلانه، این آخرین بهمانه ایندفعه این بازی رو هم نکردم...
-
سخته خوب
سهشنبه 10 مرداد 1396 18:45
میشه یکی از وبلاگ من بک آپ بگیره و مژدگانی دریافت کنه ظاهرا بلاگ اسکای آپشن بک آپ گیری نداره ( اگه داره بهم بگین ) خوب برای بک آپ گرفتن هم راهی نمیمونه جز کپی پیست کردن تک تک پستها شش ماه بیشتره می خوام این کار رو بکنم ، حوصله ام نمیاد ، تا یه جایی هم کپی کردم ولی نمی دونم تا کجا بوده اون بلای بلاگفا درس عبرت نشد برام...
-
اندر احوالات رانندگی ....
سهشنبه 10 مرداد 1396 18:34
اون روزی داشتم فکر می کردم تو این چهار ماه و اندی که دارم رانندگی می کنم اینجا تا حالا بوق نزدم ، یعنی پیش نیومده فقط یه بار پیش اومد که اون بار هم بوق نزدم البته دو بار بوق زدن برام یه بارش همون روزهای اول بود که بدون جی پی اس داشتم جان می کندم برای پیدا کردن یه آدرس ، بدون این که حواسم باشه رفتم اون قسمت خیابون...
-
این انتظار شیرین ...
سهشنبه 10 مرداد 1396 16:02
فردا دقیقا میشه چهار ماه تا زمان پروازم به سرزمینم دو ماهی هست که برنامه رفتن رو تو ذهنم دارم و سه هفته ای هست که جدی شده این برنامه و سه چهار روزیه که با خرید بلیط دیگه قطعی شده اگه خدا بخواد. از همون دو ماه پیش یه دفتر یادداشت برداشتم و دارم توش می نویسم و کیف می کنم لیست کارهایی که باید بکنم لیست جاهایی که باید برم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 مرداد 1396 15:37
اون روزی یه سه ساعتی بعد کار موندم و توفیقی !!! شد با شش تا جوون در رنج سنی هفده تا بیست و دو دمخور بشم و یه کاری رو دور هم انجام بدیم. و برای اولین بار بود که کلمه تفاوت فرهنگی برام معنی پیدا کرد! من کلا آدمیم که ذهنم بازه برای پذیرفتن تفاوتها و معمولا دهنم باز نمیمونه اگه کسی رفتار متفاوتی با عادت و فرهنگ من داشته...
-
ئه دیگه
سهشنبه 10 مرداد 1396 15:10
این زمستون ، زمستونِ مریض شدن بود تا اینجا یه بار اساسی سرما خوردم ، یه بار دیگه سرما خوردم و هی نذاشتم قد علم کنه ، اون هم یه هفته ای پنهان بود و ریز ریز چزوندم ، بعدِ یک هفته قشنگ زد بیرون و چهار روز انداختم تو رختخواب الان دوباره سر و کله اش انگاری پیدا شده تو ایران سرما که می خوردم این قرصهای ادولت کلد دو سه روزه...
-
دقت کنید خوب
شنبه 31 تیر 1396 12:03
داره رد میشه که میبینه منو لباشو میلرزونه و دماغشو میکشه بالا میگم وات ؟؟ میگه یو میگم یسسس می خندیم و میره و این طوری بود که فهمیدم جریان رفتنم بعد چهار روز به گوش بقیه رسیده البته اون گروه روزهای یکشنبه که شرحش قبلا رفته بود جدا هستن از بقیه ، اونا همشون قبل دادن نامه خبر شده بودن فقط مشکل اینه که نمیدونم چرا هر کی...
-
ای باباااا
یکشنبه 25 تیر 1396 23:20
خیلی اهل پاستوریزه بودن تغذیه ای نیستم ولی خداییش دیگه مور مورم میشه میبینم اینا صبح اول صبح با معده خالی پپسی می خورن ،یا نوشابه انرژی زا ،یا نوشابه یخی یا مثل امروز مثل اون یکی دخترک بستنی توت فرنگی سر صبح ،معده خالی ،بستنی آخههههه ؟؟؟؟
-
؟!
یکشنبه 25 تیر 1396 23:17
یعنی اینجا بعضیا تو یه سری زمینه ها داغونن ها امروز دخترک میگه می خوام استعفا بدم، میگم منم ! بعد میگه هیچکدوم از مدیرا میدونن ؟ میگم نه ! تو تنها کسی هستی که بهش گفتم ، نمیدونم چرا به نظرم رسید لحنم جوری هست که بفهمه و حالا به کسی نگه موضوع رو، ولی خوب فکر کنم ظرف یک ساعت همه می دونستن . بعد میگه باید چی کار کنیم می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیر 1396 18:28
پریروز برای ساعت سه قرار مصاحبه داشتم ، اول مونده بودم که با اتوبوس برم یا با ماشین ،هر دو سختیهای خودش رو داشت ،سختیِ با ماشین رفتن جا پارک بود که در مرکز شهر اینجا حتی بهش فکر هم نکنیدکه اگه حتی به فرض محال یکی از جا پارکها هم نصیبتون بشه زمان مجاز برای توقف یک ربع بیشتر نیست.... حاضر هم نبودم پونزده دلار بدم برای...
-
بلا نسبت حکایت همون شتره 2
شنبه 17 تیر 1396 23:08
دیروز برای اولین بار تو محل کار زدم زیر گریه تا حالا فکر کنم سه چهار باری شده بود که دوست داشتم بشینم زار زار گریه کنم ولی خوب هر بار به طرز ماهرانه ای جلوی خودم رو گرفته بودم ولی دیروز نتونستم! خودم هم وقتی داشتم گریه می کردم و می رفتم سمت دستشویی متعجب شده بودم که بابا مگه حالا چی شد که به این روز افتادی که دوباره...
-
بلا نسبت حکایت همون شتره 1
شنبه 17 تیر 1396 22:49
یه جریانی هست که رو یه شتری همین طور بار میذاشتن و بنده خدا خم به ابرو نمیاورد تا یه جا یه کاغذ که میذارن رو بارهاش از پا در میاد و ولو میشه وزن اون کاغذه چیزی نبوده ولی اون زبون بسته ظرفیتش پرِ پر شده بوده و اون کاغذ فقط یه تلنگر بوده که از پا بندازتش اون روزی از سر کار که برمیگشتم نزدیک یه چهار راه چراغ گردش به راست...