دلخوشیهای کوچک 1


منتظر موندن برای باز شدن هفده تا غنچۀ  اون گل بنفشهای توی حیاط 

دیروز که شمردمشون دوازده تا بودن ،سر و کله پنج تای دیگه امروز از زیر برگها پیدا شده

الان هم تو اینترنت گشتم اسمش انگاری سوسن آفریقاییه   

خسته شدم

چند ساله افتادم بین دو تا حس قوی (شایدم بیشتر از دو تا حس ،آره بیشتراز دو تاس ) و دارم له میشم.

ذهنم ،احساسم ،غرورم ،وجدانم، تعهدم، باورهام کج و کوله شده 

خدایا چرا من ؟ چرا چیزی که حتی احتمال و فکرش هم یه موقعی سالهای نوری ازم فاصله داشت یقه منو گرفته  ؟؟؟؟

این برزخ تا کی ؟؟؟؟؟