27

 یعنی اگه ایران بودم و شرحی از معماری این خونه و راه های متعدد ورودی و شرح و وصفی از محیط پیرامون آن داده می شد، در برابر دریافت هیچ وجهی حاضر به بسر بردن شبی تنها  در چنین مکان بی در و پیکری (با معیارهای گذشته ) نبودم. 

در اتاق خواب که به سر می برم،پنچره ای بالای سر واقع شده رو به حیاط که تا کوچه فقط نرده ای کوتاه و باز باز، فاصله دارد و در سمت چپ یک فقره پنجره و در شیشه ای سرتا سری موجود است که به خیابون باز می شود  (خیابون در معیار این منطقه البته ) و رو به رویم  دری است به سمت راه پله های خانه با قفلی که با تلنگری باز می شودو بازدری دیگر که به  هال باز می شود  که خود آن هال هم باز دری دارد با قفلی همانطور که وصفش رفت و مجددا درِ سراسری تمام شیشه ای به حیاطی که وصف نرده های آن هم گفته شد .... 

اطراف هم پر است از جنگل مانندهای فراوان و این وسط جغدی هم برای خود می خواند (البته که من عاشق صدای این جغدم ) و صد البته چراغ خانه همسایگان هم تماما خاموش

ولی خوب خدارو شکر که دیشب نسبتا راحت خوابم برد و الان هم صحیح و سالمم!!

26


حال الان : پکر ، بی حوصله ،گرفته . حسی شبیه حسهای آخر هفته با این که امروز به هیچ تقویمی آخر هفته نیست !

علت : اس ام اس  یک دوست برای خداحافظی سفرشون در تعطیلات به ایران 

 این حسم فقط یه حس ناشی از یادآوری شدن تنهایی و دوریه تو یه عصری که خودشو به شکل و شمایل عصرهای تعطیل روزهای پاییزی درآورده  اونم تو یه روز وسط هفتۀ تابستونی

تنها بودن در چهار روز آینده هم سهمی دارن تو این حس و حال البته 

ای وای من !!!


زنگ خطر، وضعیت قرمز!!! 

پناه بردنِ به خوردن برای فرار از فکر و خیال و دغدغه و .....

مدت زیادی پاک بودما !!! ولی چند وقتیه که شروع شده و داره بدتر میشه 

یکی این زحمات یکسال گذشته رو به من یادآوری کنه لطفا"  :(((

در آخرین اقدام برداشتم کنجد و شکر قاطی کردم خوردم !!!!! به مصرف که میفتم اینطوری دچار سوء مصرف هم میشم گاه به گاه ،موادِ بد ، مواد دست ساز !!!

ولی این یکی رو بهش اجازه ظهور دوباره نمی دم ، به هیچ عنوان

25

یه اتفاقی که برام افتاده اینه که تمام چیزایی که یه زمانی برام خوشایند بودن و یا بهشون کم یا زیاد علاقه داشتمو گم کردم. رویاهام رفتن یعنی دیگه رویا و آرزوم نیستن! 

این دل کندن و این دیدن روی دیگه زندگی که البته دومی ربطی به مهاجرت نداشت و چیزی بود که تقریبا از چهار سال پیش ریز ریز شروع شد، خیلی چیزهارو درون من خشکوند و ازبین برد ،یه جوری هم آروم آروم اتفاق افتاد که خودم شاید زیاد متوجه نبودم... 

رویاهام گم شدن ،بی رنگ و بی ارزش شدن ،بعضی ها شون هم دیگه دور از دسترس به نظر میان طوری که فکر می کنم این بدیهیاتی که بنا به هر دلیلی شدن دور از دسترس اینقدر ارزش فکر کردن دارن اصلا ! 

فعلا هیچ دلخوشی ندارم چه کوچیک چه بزرگ. همه چیز به نظرم بی ارزش و موقت و ظاهری میاد. تا چند وقت پیش  ذوق رسیدن بهشون بی تاب و گاهی دچار حسرتم می کرد ولی الان با فکر کردن بهشون یه حس بی تفاوتی و یه خوب که چی ؟ میاد تو ذهنم !

مدتهاس سراغ سفرنامه و عکسهای آدمایی که زندگیشون برام رویایی بود نرفتم و حتی چندتایی که نا آشنا بودن رو از لیستم حذف کردم ،عکساشون و نوشته هاشون رو سریع رد می کنم ،نه اینکه دچار حسرتم کنن برای اینکه دیگه برام   جذاب نیستن!

حتی چیزای جزئی که برام جالب بودن این روزا بی معنی شدن ،مثلا این همه زلم زیمبویی که همیشه با اشتیاق می خریدمشون و با چه ذوقی همه رو برداشتم آوردم اینجا ،  این روزها فقط به عنوان یه سری وسایل احمقانه بهشون  نگاه می کنم و می مونم برای چی این همه وقت گذاشتم اینارو با این حساسیت بسته بندی کردم و با خودم آوردم.اون روزی مامانم با ذوق داشت می گفت که داره می ره برام یه دستبند سفارش بده درست کنن و چقدر این کار به نظرم غیر ضروری اومد و چقدر هیچ حسی نداد بهم با همۀ اون ذوق و شوقی که توی صداش بود برای سفارش دادن و انتخاب طرح و .... 

زندگیم داره بدون همه اون چیزایی که الان گوشه کمدهای خونه مامانم هستن می گذره چیزایی که یه روزایی چقدر با ذوق و وسواس می خریدمشون  چقدر پول براشون می دادم و چقدر مامانم نصیحتم می کرد که اینطوری خرج نکن و چقدر یه جاهایی درست می گفت !! .... 

و همه اینها هیچ خوب نیست و بعضی هاش هم زنگ خطرن ،نمی دونم چه کار باید کنم که دوباره هدفها و رویاها و دلخوشی هام برگردن .حالا یا همونها یا رویاهای جدید.

زندگی بی رویا و بی هدف خطرناکه 

زندگی پر رویا و پر هدف هم همین طور 

و من از حالت دوم  (شاید در طول یک سال) پرت شدم به حالت اول 

خدایا یه وضعیت میانه ،یه رویا و هدف منطقی ، یه آرامش درون ، یه انگیزه ، یه روشن بودن تکلیف با خود و با هممممۀ اطرافیان ، یه کمی بی خیال خود شدن و انگولک نکردن  روح و روان و زیر و رو  نکردن گذشته   به من عطا بفرما . 

راستی از تو چه جوری باید چیزی خواست ؟؟؟؟؟

 

در هم بر هم !

-اینجا از ای تی ام بانکهای دیگه به جز بانک خودت پول بگیری ازت کارمزد کم می کنن !!!


-وقتی دکتری به جز دکتر خودت می ری می تونی درخواست کنی شرح ماجرا برای دکتر خودت فرستاده بشه و این برای کسانی مثل من که اصلا در به حافظه سپردن اسم داروها خوب نیستن نعمتیه بس بزرگ !  (البته ظاهرا اونها شرح ما وقع را میفرستن اگه بنا به دلایلی کسی نخواد این اتفاق بیفته می تونه درخواست بده که این کار رو نکنن )

-یه تیکه جا که می خواد اسفالت بشه از بیست سی متر این طرف و اون طرف از این مخروطهای ترافیکی میذارن و دو نفر هم با بی سیم و تشکیلات می ایستن که با هماهنگی ماشین های هر طرف رو راه بندازن و اینطوری همه چی با نظم و خیر و خوشی انجام میشه


-اینجا چون فرض بر اینه که همه قوانین رانندگی رو رعایت می کنن، پتانسیل تصادفهای وحشتناک بالاس. چون برخلاف ماها که استادیم در حدس زدن و برخورد با شرایط پیش بینی نشده ،اینجا تو این جور موارد نمی تونن زود عکس العمل نشون بدن یعنی یه نفری که داره از وسط خیابون رد میشه جایی که نه چراغه نه خط کشی و نه ازاین دایره نارنجی ها ،خونش پای خودشه چون راننده زحمتِ کم کردن سرعت رو هم به خودش نمیده. در عوض اون جاهایی که خط کشی به علاوه تابلوهای نارنجی رنگ داره از ذهن عابر که تصمیم عبور از خیابون بگذره راننده ها چند ثانیه قبلش ایستادن (واقعا این طوریه به محض تغییر زاویه ام از مستقیم به سمت خیابون حالا حتی برای فکرکردنی ،بررسی کردن چیزی ، دیدم راننده توقف کرده حتی تو فاصله ای که میشه راحت حساب کرد تا عابر به این نقطه برسه من رد کردم خیابونو رفتم )


-در موارد محدودی (محدود ولی شاید خیلی وحشتناک)  اون پتانسیل اشاره شده به فعلیت می رسه مثلا یکی از فرعی بدون صبرکردن  می پیچه جلوی یکی که با سرعت داره خیابون اصلی رو میره  و بعد صدای ترمز میشنوی در حالی که طبق پیش فرضت منتظر صدای بوق ممتد و بعد الفاظ خواهر مادری هستی ،سکوت موجود دچار حیرت فراوانت می کنه .این مورد رو خودم دیدم و حتی از ترس جیغ کوچکی هم در درون کشیدم ولی نه بوغی  بودنه فحشی . بعد هم که رسیدن به چهار راه منتظر بودم شیشه ها بره پایین و ماجرا شروع بشه ولی نه اصلا ااااا از این خبرا نیست.


- اینجا چراغ زرد رو باید رد کنی !!!! و وای به حالت که با چراغ زرد بایستی یا چراغ سبز بشه و حرکت نکنی حالا همین موجودات صبور بوغها می زنن که بیا و ببین !!! و این نشون دهنده اینه که میلیمتری از حق خودشون حاضر نیستن بگذرن همون طور که به حق بقیه احترام می ذارن .در مورد موارد پیش بینی نشده هم صبورن .


-بدترین ،رو مخ ترین مورد اینجا ،صدای ماشین های چمن زنیه که ماشالله تقریبا هر روز هم مستفیض میشیم.


-لباس پوشیدن و شکل و شمایل اینقدر آزادانه (نه به معنی لخت و عوری ) و دل به خواه و در مواردی هم عجیبه که مثلا تو یه کلاس وقتی چشمت نا خودآگاه میفته به جوراب یه بنده خدایی که هر کدوم یه جوره نمیفهمی حواسش نبوده یا حال کرده این طور بپوشه !!!!


-میل به زندگی تو آدمهای مسن عالیه یه جوری که باهاشون که هستی سن و سالشون یادت می ره 


-فکر نمی کنم هیچ ملیتی پوستایی به داغونی آدمهای اینجا داشته باشن ،یادمه اولا تعجب می کردم از این بلایی که سر پوستشون میارن ،شایدم رعایت می کنن و زورشون به آفتاب رد شده از ازن پاره پوره اینجا نمیرسه !!! خلاصه وقتی دخترهای جوونشون رو میبینی واقعا حرصت می گیره اینا چرا قدر این تبغیضی که خدا براشون قائل شده !!! و این پوستها و صورتهای قشنگ رو نمی دونن و طی چند سال به معنی واقعی داغونش می کنن .


- موکت بودن کف  بانکها،اداره ها ،خیلی از فروشگاهها ،بعضی از اتوبوسها حس خوبی میده ،یه جور حس راحتی و گرما !! بعضی خونه ها کف پارکینگشون هم موکته !!! البته از نوع مخصوص ظاهرا . حالا انگیزه از این حرکت آخر چیه نمی دونم 


-اینجا خوردن و آشامیدن تو اتوبوس ممنوعه و شوخی هم در این زمینه ندارن بارها دیدم نذاشتن کسی که دستش نوشیدنیه سوار بشه و یا تو ایستگاه نگه داشتن خوراکی طرف رو ازش گرفتن یا گفتن بذاره تو کیفش مثلا.


درهم های بعدی رو بعدا که یادم اومد می نویسم ...