24


یه یادداشت پیدا کردم ،یعنی یادم بود که آورده بودمش برای یه همچین روزی

امروز سالگرد ازدواجم بود. اون یادداشت مال روز سالگرد ازدواج پارسال بود تو اوج کارها و شلوغ پلوغیهای جمع کردن خونه.

نوشته بودم اینقدر کار داشتم که حتی فرصت نکردم برم حموم تا یه عکس یادگاری بندازیم صبحش هم رفته بودم دندونپزشکی ،همونی که شاهکارش یه روزایی خوب اینجا خفتم می کنه ! نوشته بودم مامانم یادش رفته بود که زنگ بزنه برای اولین بار تو این سالها بس که تمرکزش دیگه فقط رو تاریخ رفتنمون بوده و غصه می خورده :( 

شبش هم ساعت یازده و نیم یادمون افتاده بود که شام نخوردیم و چیزی هم نداریم و همسر رفته بود ژامبون و نون خریده بود و نزدیکای دوازده شب شام سالگرد ازدواجمونو خوردیم.... 

چه روزهایی بود... 

امروز بعد از ظهر برای اولین سالگرد ازدواج در سرزمین جدید رفتیم یه کافی شاپ همین نزدیکی به صرف چای و لانگ بلک و کیک تیرامیسو 

مراسم چرب و چیل تر به یاد سالهای قبل تر را هم گذاشتیم برای سالهای بعد به شرط حیات ان شاالله


خدارو شکر بعد از کلی انتظار...


فردا  اولین روز کاری همسره ،بعد از ده ماه و دوازده روز !!!!

نمی دونم فردا حسم چه جوری میشه بعد از تقریبا یازده ماه دائم با هم بودن و از روال قبلی و روزمره و عادی زندگی دور بودن .

آدمهایی بودن که حتی بیش تر از یکسال هم شده تا کار پیدا کنن ،آدمهایی  هم بودن  که هفته سوم بعد مهاجرتشون رفتن سر کار .هر کسی مسیر زندگی خودشو داره اما و حالا مقایسه این روزها و ماهها بی معنیه. 

این کار کاری نبود که به لحاظ نوع  هیچ کدوممون رو خوشحال کنه و از خوشحالیِ چند نفری که این چند روز این خبرو شنیدن هم تعجب کردیم ،ولی به هر حال واقعیت موجود و محض ،چه دوست داشته باشیم چه نه، اینه که شروع کردن زندگی از صفر (به معنای واقعی از صفر ) صبر و تحمل می خواد ،هر چقدر هم که صبرهارو قبلا خرج کرده باشیم چیزی عوض نمیشه ،این یه قانونه ، یه واقعیته ،پس فقط باید صبر داشت و از لحظه به لحظه زندگی لذت برد و این گرچه اصلا آسون نیست ولی هدفیه که باید به عنوان مهم ترین هدفم قرارش بدم  و تمرینش کنم .


پی نوشت : این نوشته رو دیروز نوشتم و یادم رفت آپش کنم .امروز بنا به مرحمت قرصهای گوش تا ساعت یازده و نیم خواب بودم، فقط اون وسط دو بار با آلارم ساعت برای خوردن قرصها بیدار شدم و دوباره خوابیدم بنا براین فقط دو سه ساعت در وضعیت جدید بودم که خوب چلنجِ خاصی نبود... 

همین الان نه خیلی یهویی !!

چقدر خودِ خودش شبیه منه !

چقدر مشکلاتش ،ذهنیاتش ،درگیریهاش عین من بوده و چقدر (حالا طبق چیزی که می بینم) خوب ازشون رد شده و خوب حلشون کرده

ولی چقدر این چیزی که الان هست، که نمیدونم خودِخود تغییر کردشه یا چیزی که وانمود می کنه ،دور از منه ،حتی چه دافعه قویی داره اغلب تو رفتار و کلامش ،پیچیده و سخت ...

شاید هم گاهی برای نزدیک شدن به آدمها باید تلاش کرد. شاید باید یه تکونی خورد نه اینکه همین طور نشست تا که شاید روزی روزگاری توسط فرد مشابهی کشف شد!

روی این فکرم در موردش باید بیشتر فکر کنم! 

درخواست جدی


ااااااخ که چقدر دلم یه دوست می خواد ،یکی که بشینم رو به روش و خودِ خودم باشم. بی سانسور و بی حساب کتاب حرف بزنم  و هی حرف بزنم،سرم رو بزارم رو شونه اش،بغلم کنه، به حرفهام گوش بده به همه حرفهایی که از ته ته دلم میگم،  بی ترس از قضاوت بی ترس از تعبیر و تفسیر بدون نیاز به توضیح هر حرف و عملی

چقدر زندگیم این روزها خالیه ازاین دوست ،دو سه نفر عزیزی هم که بودن دورن ،دورِ فیزیکی.

 هرچند که با هر کدوم اونها هم بخشی از خواسته های بالا بنا به دلیلی عملی نبود!!!

من یکی رو می خوام الان تو این گوشه دنیا با این مشخصات ،خدایا برام بفرستش این رو با تمام وجود می خوام ازت 

منظورم هم خواهر و همسر و مامان و برادر نیست (که اونها هستن خداروشکر)، منظورم یه دوسته تو این مختصات جغرافیایی

 

انگاری رنگشونم سفیده نه بنفش


این غنچه های حیاط هم خیلی ناز دارن. الان یه عالمه وقته که هستن ولی باز نشدن، فقط دارن قد می کشن رو به آفتاب ،قد می کشن که از زیر سایه برگهای اون درخت پشتیه در بیان و طعم اشعه های خورشیدو بی واسطه مزه مزه کنن زیر زبونشون ....

منتظرتونم خوشگلای کوچولو 


* غنچه ها نوزده تا شده بودن، ولی چهارتاشون اون روزی وقتی داشتن کارای کولرو  می کردن ،افتادن. کارگره یه ذره خشن طوری بود :( 

*رنگشون سفید باشه خوشحال تر میشم