همین طوری


پینیشو ؟ پینیشو ؟


این رو اگه همکلاس کره ای شما که از قضا دختر بسیار مودب و مهربونی هم هست پرسید باید اینقدر زبانتون خوب شده باشه که بفهمید داره ازتون می پرسه امتحانت تموم شده ؟ !!!!



جهت یادآوری


یادمه دفعه پیش که تو یه شرایطی شبیه الان بودم ، اواخر پاییز یا اوایل زمستون سال نود و دو بود. وحشت شرایطی که ممکن بود پیش بیاد روزای خیلی بدی برام ساخته بود ،خاکستری و سرد! 

ولی درست شد،حل شد (هر چند موقت) و گذشت.

 امیدوارم اینبار هم همینطور بشه. 

باید هر چه زودتر یه تکون شدید به خودم بدم، خیلیییی شدید.

 


وایبر


از هیچ چیز به اندازه این گروهکای! وایبر بدم نمیاد. به نظرم این وایبر از بدترین اختراعات بشری بوده تا به امروز. اگه به خاطر چند نفری که باهاشون تو این محیط ارتباط دارم نبود خیلی وقت پیش میومدم ازش بیرون.

این ادد کردن تو گروهها مثل این میمونه که داری از خیابون رد میشی یهو یکی یقتو میگیره میکشتت تو یه خونه و میندازتت بین یه سری آدم که یا خیلی هاشونو نمیشناسی یا هیچ علاقه ای به حرفای رد و بدل شدۀ بینشون نداری. بعد هم اگه بگی بابا من نمیخوام اینجا باشم و این همه دری وری بشنوم و یه عالمه وقت بزارم برا پاک کردن عکسها و فیلمهای ناخواسته دانلود شده  و حدف خزعبلات ردو بدل شده، به نصف جماعت و بلکم همشون بر می خوره و متهم میشی به هزار و یک صفت جورواجور.

خلاصه اینکه این روزا به برکت این تکنولوژی نامیمون باید هی در جریان زندگی خصوصی آدما قراربگیری و روابطی که برات مهم نیستو به نظاره بشینی و یا جکها و مطالبیو  بخونی که ده سال پیش تو محیط اوت لوک و با ایمیل رد و بدل میشد!!!!

کی ور میفته این محیط دوست نداشتنی ،خدا داند ؟؟؟؟؟  


نرم نرمک.....


یه نفری اینجا می گفت با تمام حسهایی که تو ماههای اول مهاجرت داری کنار بیا و بابت هیچ کدومشون خودتو ملامت نکن. می گفت چون وقتی زمان میگذره و برمیگردی و بهشون فکر می کنی میبینی چقدر حق داشتی و چقدر تمام حسات طبیعی بودن و اون موقع پشیمون میشی اگه زیاد به خودت سخت گرفته باشی.

یه جورایی راست میگفت ،یه سری چیزا به مرور درست میشه انگار، باید فقط زمان بگذره. البته اون دماری که از روح و روان آدم در میاد به کنار ولی شاید همه چی بالاخره آروم آروم حل بشه.

این روزا دیگه غروبا به شدت روزهای قبل آزارم نمیده. شاید یک هفته اس که این وضعیت بهتر شده ولی خوب بالاخره بهتر شده یادمه حدود دو هفته پیش بود که یه روز عصر دیگه از زور دلتنگی و دلگیری دم غروب بریده بودم،معنی واقعی دق آوردنو با تمام وجود لمس کردم اون روز عصر. 

دلتنگی این جور موقعها یه دلتنگی خاصه ،دلتنگ شخص و یا چیز خاصی نیستی (که اون جوریش هم خیلی وقتا پیش میاد ) ،دلتنگ انبوهی از تمام چیزا و کسایی هستی که نداریشون که پیشت نیستن،دلتنگ همه اون چیزایی میشی که تو اون فاصله ای هستن که متر به مترش رو قلبت سنگینی میکنه

داشتم اینو می گفتم که یه چیزایی به مرور حل میشن ،مثلا الان دیگه بیشتر از دو ماهه که شبا راحت می خوابم (البته به جز این چند شب گذشته ) خییی هم یادم نیست که اون دو سه ماه اول خوابم چه جوری بود ولی یادمه اصلا خواب راحتی نبود.

یکی دیگه هم همین عصرا که بالاخره دارم بهشون عادت می کنم با اینکه ساعت 4 تا پنج و نیم شش اینجا خیلی دلگیره ولی خوب تلخیش داره کمتر میشه.

فعلا چیزای دیگه تو ذهنم نمیاد ولی خوب همین دو مورد هم خودش کلیه 



 

روز دوم پیاده روی


دیروز هم برای پیاده روی رفتم ،تو یه هوایی شبیه به ارتفاعات تهران،باد و بارون حسابی !

تجهیرات نیمه بالایی بدنم تکمیل بود ولی نیمه پایینی نه! اینه که شلوار جینم همون ده دقیقه اول کامل خیس شد ( یه شلوار مناسب داشتم برای هوای بارونی وسرد که خوب نیاوردمش و نمی دونم چرا !!!! )

ولی این پیاده روی هم حسابی چسبید زیر بارونِ شر و شر!! 

اینطوریه دیگه! من یه کارو شروع نمی کنم،نمی کنم ولی وقتی شروع کنم سنگم از آسمون بیاد جلودارم نیست !