زندگی

- شب بود ، یک شب زمستانی. 

سرد بود و باران به طرز وحشتناکی می بارید.

اوایل شبِ  یک یکشنبه ،حول و حوش ساعت هفت .

در معیار این سرزمین هفتِ شب یکشنبه  از نظر خلوتی چیزی است در مایه های نیمه شب شهرستانهای خلوت سرزمین مادری.

از کار برگشته بودم ،تا ساعت شش سر کار بودم.

با احتساب زمان انتظار برای اتوبوس و طول مسیر، یک ساعتی از اتمام کار می گذشت.

خسته بودم ، جسمی و روحی.

در خیابانی که در سکوت فرورفته بود و فقط صدای رگبار بود منتظر اتوبوس دوم  بودم که از راه برسد،روزهای یکشنبه فاصله بین آمدن اتوبوسها زیادتر از روزهای معمولی است، یادم نمی آید نیم ساعت یا چهل دقیقه.

مدتها ایستادم ،برای گذراندن وقت با موبایلم مشغول شدم ،سرم که پایین بود صدای  اتوبوسی را شنیدم که با سرعت رد شد* ،چشمانم فقط ماند به شماره 955 قرمز رنگِ پشتش و بی هیچ فاصله ای بغضم ترکید، به نقطه تمام شدن ظرفیتم رسیدم با این اتفاق. 

راه افتادم در خلوتی و سکوت و باران 

راه می رفتم ،گریه می کردم و بلند حرف می زدم 

اول از همه از خجالت خداوندگار در آمدم ، بلند و عصبانی 

بعد نوبت به سرزمین جدید رسید

به چراغ روشن خانه ها نگاه می کردم و با گریه می گفتم از همه شما متنفرم ، از این کشور مسخره تان بیزارم .... 

 اهالی آن خانه های با چراغِ روشن نمیدانستند  که بیرون دختری آن خیابان پیچ در پیچ خلوت را زیر باران می رود ،گریه می کند و بلند بلند از خدای خود گله می کند و به آنها فحش می دهد.....


- امروز صبح وقتی مشغول رسیدن به گلها و جمع و جور کردن خانه بودم  و از صدای پرنده ها سر کیف، از دلم گذشت که من چقدر این سرزمین و آدمهایش را دوست دارم ،بار اولی نبود که این حس در دلم پررنگ میشد ولی اینبار همزمان یاد آن شب بارانیِ غمگین افتادم و دلم خواست بنویسم  چطور یک کشور صلح طلب و آدمهای مهربانش کم کم جایشان را در دلم باز کردند ....  


* اینجا تا به راننده اتوبوس علامت ندی برای ایستادن، فرض بر این است که منتظر خط دیگری هستی و در ایستگاه نمی ایستند 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد