:)


اون روزی برای ناهار رفتم برگرکینگ نزدیک محل کار. دوتا برک رو یکی کرده بودم و وقت کافی بود برای رفتن و باخیال راحت غذا خوردن...

یه خانومی با مادرش  اومدن تو . خانومه سنش بیشتر از مامان من می زد، بعد اون مامانش رو آورده بود که همبرگر بزنن به بدن دوتایی 

مادرش  با واکر راه می رفت. 

موهای یه دست سفیدش رو مرتب آرایش کرده بود و یه رژ لب قرمز تند زده بود درست رنگ پالتوی بلندش. 

دو تا گوشواره گل سفید بزرگ هم گوشش کرده بود. 

یاد مادر بزرگ هام افتادم که هر کدوم با شکستن پاشون و مجبور شدن به استفاده از واکر، چقدر بهم ریختن و چقدر همه چیز رو به خودشون حروم کردن و....

همین طور که داشتم اون خدا بیامرزهارو با این خانوم خوش و آب و رنگ  که منتظر حاضر شدن همبرگرش بود مقایسه می کردم ندایی از درون درآمد که عزیز دلم فعلا  بی خیال اون درگذشتگان بشو و نقدا خودت از این خانوم یاد بگیر و سعی کن روحیه ات رو بالاتر ببری و با داشته هات حال کنی  و به فکر این نباشی  که مثلا اون گوشواره آویزه و اون صورتی  رنگه رو رد کنی بره که  از سنم گذشته و ....

اره قربونت بی خیال اون بندگان خدا شو خودت رو بچسسسسسب .....   

 


نظرات 2 + ارسال نظر
مینا یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 17:15

شما چرا پیغام خالی میذاری ؟ چرا با عواطف آدم بازی می کنی آخه ؟

مینا پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 00:33

آفرین به این نگاه زیبا
عمر کم صفا کن درد و غم و رها کن اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن
من که کردم و شد والانم همینطور به قطره راضیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد