- بیدار می شوی صبحانه می خوری و بعد از صبحانه حال جسمیت به هم میریزد ،بی حال می شوی و درد ریزِ سمت چپ بدنت کلافه و دمغت می کند.
دراز میکشی تا هوای خنک از لای پنجره بیاید و سرحالت کند ، نمی کند.
حوصله ات سر میرود و ترجیح می دهی بروی و در موردبرنامه و رویایی که در ذهنت هست تحقیق کنی و سرت را از آن درد ریزِ کلافه کننده پرت.
با بی حالی و گرۀ افتاده بر پیشانی صفحه را باز می کنی ، می خواهی آدرس را بنویسی که چشمت به پیش فرضهای اکسپلورر می افتد ،با بی حوصلگی صفحه وبلاگت را باز می کنی....
- دنبال درد ریزِ سمت چپ بدنت می گردی و می بینی نیست ، رفته ! لبخند صورتت را پر کرده و قلبت را هم
-اگر آنچه را که باید بشنوی ،بشنوی (هرچند در میان جملاتی که خوشحالت نمی کند)
هم روحت آرام تر می شود و هم حتی جسمت .....
زیبا مینویسی و باید نوشته هات رو چندین بار خوند تا شاید کمی به عمقش و زیباییش پی ببری.
مثل همیشه دنبال رویاهای زیبایت برو و اجازه نده دردهای کوچک زندگی مانعی در راهت باشند
چشمان مشتاقی همیشه تحسینت میکنند .
تو مثل همیشه به من لطف داری و اینقدر مهربونی که همیشه در تعریف ازمن اغراق کردی ( ما که بدمان نمی آید البته
)
ممنون از حرفهای خوب همیشگیت